مادر همیشه مادر است؛ فرقی نمیکند چه دوران یا زمانهای باشد. او همان است که همیشه بوده. بیشتر مواقع اصلا خودش را نمیبیند؛ بچههایش تمام آرزو و امیدش هستند و هرچه دارد و میتواند به پای آنها میریزد، بلکه بهتر و سرحالتر بزرگ شوند. امروز سراغ یکی از همین مادرها آمدهایم.
فاطمه ترکانچرخ، بانویی ۷۹ساله از محله مهرآباد، که ششفرزند، بیستنوه و پانزدهنتیجه دارد و حاضر است هر اتفاقی را به جان بخرد، اما سوزن به پای بچهها و نوهها و نتیجههایش نرود. همین دلسوزی همیشگی است که وقتی بچهها را مینشانیم تا از مادرشان بگویند، یک جمله بیشتر از همه شنیده میشود؛ «خوشی همه را به خوشی خودش ترجیح میدهد.»
نامش فاطمه است، مادری شیرینزبان و مهماننواز که در شب میلاد بانو فاطمه زهرا (س) مهمان خانهاش شدهایم. متولد۱۳۲۳ است، اما به قول خودش از پا نیفتاده است، چون بهجای اینکه کارهایش را به دیگران بسپارد، خودش از زمین بلند میشود و کارها را انجام میدهد. شاید بههمیندلیل است که از سن تقویمیاش کمتر نشان میدهد.
همسرش نجفعلی سلمانیمهرآباد هشتسال از او بزرگتر است اماناخوشاحوال است و به بیماری فراموشی پیشرفتهای مبتلا شده. آنطورکه فاطمه خانم میگوید فقط یازدهسال داشته که ازدواج کرده است.
میگوید: دختری ریزهمیزه بودم که چیزی نمیفهمیدم. من و خواهرم دوقلو بودیم، اما از شانس کم، فقط من در این سنوسال عروس شدم و او چندسال بعد ازدواج کرد. برای عقدکردن رفتیم پیش پزشک تا حکم رشد بدهد. پزشک هم اجازه نداد و آخر سر مجبور شدند برای چندسالی بین من و همسرم صیغه عقد موقت بخوانند تا بهاصطلاح بزرگ شوم و عقد دائمی را بخوانند.
درست است که فاطمهخانم عملا چند سال بعد از یازدهسالگی زندگی مشترکش را شروع کرده بااینحال بازهم سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته است؛ بیشتر این سختیها هم مربوطبه همان سالهای ابتدایی زندگی مشترک است.
او میگوید: طریقه زندگی مشترک را نمیدانستم و در یککلام چیزی نمیفهمیدم. کمکم بچهدار شدم و به عقل و فهم آمدم.
نخستین فرزند فاطمه خانم در نوزدهسالگیاش متولد شد و پس از آن خداوند هشتفرزند دیگر به او و آقا نجفعلی داد که البته عمر سهتایشان به دنیا نبود و در کودکی فوت شدند.
آنطورکه میگوید، یک پسرش وقتی چهاردهسال داشته، در تصادف از دست میرود و دو فرزند دیگر هم با بیماری سرخک فوت میشوند. از ششفرزند باقیمانده سهتا پسر هستند و سهتا دختر. مریم سلمانیمهرآباد بزرگترینش است که درست وقتی صحبتمان با فاطمهخانم گلانداخته است، از راه میرسد.
پدر و مادرم ما را با نان حلال کارگری بزرگ کردهاند و تا ابد ممنوندارشان هستیم
مریمخانم، فرزند بزرگ فاطمهخانم، خودش شصتسال دارد و بهنوعی مادرِ خواهر و برادرهای کوچکترش هم حساب میشود. او در تعریف از خصوصیات مادرش، او را یک «فرشته زمینی» میداند که زندگی سختی را گذرانده، اما همیشه بهدنبال آن بوده است که «آب توی دل بچههایش تکان نخورد.»
فاطمهخانم مثل اکثر زنان قدیمی مهرآباد با طلوع آفتاب بیدار شده و بهاندازه دو نفر در داخل و بیرون از خانه کار کرده است. کار بیرون دروکردن مزارع بوده و جمعکردن گاو و گوسفند و فروشندگی مغازه و... و کار خانه هم رفع و رجوع امور یک خانواده چندنفره.
مریمخانم که همدم همیشگی مادرش است، میگوید: مهرآباد کلی مزرعه «سبست» (تلفظ هراتی یونجه) داشت. پدرم که برای کارگری میرفت، مادرم هم برای دروکردن محصولات زراعی به همین مزارع اطراف میآمد؛ من که بزرگتر بودم، در خانه از خواهرها و برادرها مراقبت میکردم تا او بتواند کمکحال پدرم باشد. پدر و مادرم ما را با نان حلال کارگری بزرگ کردهاند و ما بچهها تا ابد ممنونشان هستیم.
امشب که تولد مادر دوعالم، حضرتزهرا (س) است، همه خانواده ما برای دستبوسی مادر به اینجا میآیند. البته هنوز سر شب است و جمعشدن همه یکیدو ساعتی زمان میبرد. مطمئنم آخر شب به حرمت مادرمان همه اینجا هستند.
مریم سلمانیمهرآباد؛ فرزند اول فاطمهخانم، متولد ۱۳۴۲
مریمخانم ویژگی خاص مادرش را دلسوزی میداند که بین همه اطرافیان زبانزد است؛ دلسوز خانواده، همسایهها، قوموخویش، مردم محله و حتی غریبهها.
او مصداق دلسوزی فاطمهخانم را سوای آنچه خودش تجربه کرده است، در رفتارش با همسایهها میبیند؛ «منزل ما همانند بیشتر خانههای قدیمی اینجا بزرگ است و چند اتاق اطراف حیاط دارد. مادرم بههمراه پدر، که او هم خیلی دلسوز است، یک رسم دارند و آن اینکه اتاقهای اطراف حیاط را رایگان به همسایههایی میدادند که استطاعت مالی نداشتند.
آنها تا زمانیکه خودشان میتوانستند خانه بخرند، مهمان مادر و پدرم بودند. خودشان برایم تعریف میکردند که رفتار مادر و پدرت با ما طوری بوده است که هیچگاه حس مستأجر بودن نداشتهایم.
بهترین خاطره مشترک مریمخانم با مادرش از همسفری در سفر کربلاست که چندسال پیش خانوادگی به زیارت مرقد آقا اباعبدالله(ع) مشرف شدهاند؛ «فاطمهخانم ترکانچرخ برای من علاوهبر مادر، یک رفیق درجهیک هم هست و آنجا بهترین خاطرات باهمبودنمان رقم خورد.»
فرزند سوم فاطمه خانم، متولد ۱۳۴۶
زهراخانم دومین فرزند خانواده سلمانی است که طی گفتوگوی ما برای دستبوسی فاطمهخانم با گل و شیرینی از راه میرسد. او پنجاهوششساله است و آنقدر با مادرش زندگی کرده که وقتی صحبت از اصلیترین خصوصیات مادری فاطمهخانم شود، بدون تعلل و مکث بگوید «دلسوز و جوشی».
به عقیده او مادرش درست مثل یک فرشته مهربان است و هر چه از خوبیهایش بگوید، کم است. او در توضیح این صفات شایسته فاطمهخانم، داستان بیماریهای خودش را میگوید؛ «من سالهای سال بیمار بوده و چنددوره بیماری سخت را از سر گذراندهام. در همه این سالها، مادرم کنارم بوده و از حرصوجوش من پیر شده است. مادرم نهتنها بیشتر از همه غصه خورده، که هیچکس هم بهاندازه مادرم برای بهبودی من تلاش نکرده است.»
آنطورکه او میگوید بهجز بچهها و فامیل که فاطمهخانم را دوست دارند و بینشان عزیز است، همسایههای محل هم خیلی مادرش را دوست دارند و همیشه میگویند «قدرش را بدانید و مواظبش باشید که یکدانه است.»
فرزند آخر فاطمهخانم، متولد ۱۳۵۹
فرزند تهتغاری فاطمهخانم، جوانی توپُر و رعناست که بیشتر از بقیه با مادرش شوخی میکند. او بیشتر شبها در منزل مادر و پدرش میخوابد تا مراقبشان باشد، اما در عمل گویا هنوز هم مادرش، مراقب او و خواهر و برادرهایش است؛ «ازراهنرسیده، میبینم که برایم تشک و لحاف پهن کرده است. میگویم خودم پهن میکردم؛ جواب میدهد باشد، از فردا شب!
در هر حالی مراقب ماست. ما خواهر و برادرها کنار هم زندگی میکنیم و فاصله خانههایمان زیاد نیست. دائم به ما سر میزند. غذایی درست میکند، به خانه خواهرهایم میبرد تا آنها هم بخورند.
حاضر است هر اتفاقی را به جان بخرد، اما سوزن به پای بچههایش نرود. ستمکش و غمخوار بچههاست و در این سنوسال بهجای اینکه ما بچهها کمکحالش باشیم، هنوز این اوست که زیر بغل ما را گرفته است.»
او از این فرصت استفاده میکند تا به همسایههای جدید این حرف را بگوید: «همسایههای قدیمی، مادر را کامل میشناسند، اما گاهی پیش میآید که مادرم جواب سلام همسایهای را ندهد؛ حقیقت این است که گوشهایش سنگین شده و نمیشنود، وگرنه اهل غرور و تکبر نیست.»
* این گزارش دوشنبه ۱۸ دیماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۶۲ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.